افسردگی چیست و چه نشانه هایی دارد؟
این سوالی است که پاسخ آن در نگاه اول، چندان دشوار نیست.
بسیاری از ما، حتی اگر تعریف افسردگی را به شکل علمی ندانیم، همچنان احساس میکنیم که با نشانه های آن آشنا هستیم و به سادگی میتوانیم علائم افسردگی را فهرست کنیم.
کم نیستند افرادی که از این مرحله هم فراتر میروند و جدای از حکم دادن دربارهی بیماری افسردگی و آثار آن، به تشخیص خود به درمان افسردگی هم میپردازند.
یکی از علتهای مصرف خودسرانهی داروهای ضد افسردگی مانند فلوکسیتین را میتوان به همین باور – که خود ما به سادگی میتوانیم آن را تشخیص دهیم – نسبت داد (فلوکسیتین، علاوه بر آن با نامهای دیگری مانند پروزاک و سارافم هم تولید و عرضه میشود).
خلاصهی ماجرا اینکه افسردگی شدید و حاد، یک اختلال ساده نیست که بسیاری از ما حس کنیم گرفتار آن شدهایم یا آن را به عنوان یک برچسب، برای توصیف وضعیت اطرافیان خود بهکار ببریم.
باید به خاطر داشته باشیم که این بیماری به شکلی که در گفتگوی روزمره بهکار میبریم، بیشتر به غم و ناراحتی مقطعی شبیه است. اما اگر منظورمان از افسردگی اشاره به بیماری روانی است، باید به خاطر داشته باشیم که این بیماری، نشانههای بالینی مشخص و متعدد دارد و به سادگی، به زندگی هر انسانی راه پیدا نمیکند.
اینکه ما ناراحت، غمگین، بیانرژی، یا بیانگیزه هستیم، الزاماً به معنای افسرده بودن نیست. طبیعتاً اگر به این تفاوتها توجه داشته باشیم، به سراغ راهکارهای متفاوتی هم خواهیم رفت و همه چیز را به سرعت، به سطح بیماریهای جدی نمیرسانیم.
چگونه اندوه را از افسردگی تشخیص دهیم؟
بسیاری از ما در زندگی خود یا اطرافیانمان، اندوه و غم ناشی از فقدان و از دست دادن را تجربه کردهایم. به عنوان یکی از بهترین نمونهها، میتوان به غم و اندوهی که در اثر از دست دادن عزیزان، تمام وجودمان را فرا میگیرد اشاره کرد.
اما آیا این نوع غم و اندوه هم شکلی از افسردگی است یا میتواند به افسردگی منتهی شود؟
راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی(DSM) به طور شفاف و مشخص به این سوال پرداخته و توضیح میدهد که اندوه ناشی از فقدان، کاملاً متمرکز است و بر روی رویدادی که پیش آمده تمرکز دارد. در حالی که این بیماری روانی ، نه فقط به گذشته، بلکه به آینده نیز چشم میدوزد و آینده را به کلی فاقد شادمانی و لذت میبیند.
ضمناً اندوه از دست دادن و فقدان، معمولاً در طول زمان کاهش پیدا میکند و اغلب، به شکل موجهای مقطعی به سراغ ما میآید (مثلاً وقتی خاطرات عزیزانمان را به یاد میآوریم یا به علتی، حضور آنها و تجربهای که در کنارشان داشتهایم برایمان تداعی میشود).
اما این بیماری روحی، پیوسته، یکنواخت و بلندت مدت است و شدت و ضعف چندانی در آن تجربه نمیشود.
البته این نکته صحت دارد که فقدان و از دست دادن، میتواند به علتی برای شکلگیری افسردگی تبدیل شود؛ اما صرفاً زمانی چنین اتفاقی میافتد که فرد، به علتهای دیگر، از آمادگی کافی برای افسرده شدن برخوردار باشد (و در واقع، این رویداد یا رویدادهای مشابه، فقط در حد عامل مکمل یا ضربهی آخر عمل کنند).
آیا همهی رواندرمانگران ریشه های افسردگی را به یک شکل میشناسند و تعریف میکنند؟
حتی اگر فرض کنیم که در مورد نشانههای افسردگی، یک توافق نسبی وجود دارد، در مورد ریشههای آن، چنین اتفاق نظری وجود ندارد.
برخی روانشناسان در جستجوی ریشه های افسردگی به سراغ رویدادهای دوران کودکی فرد میروند، در حالی که برخی دیگر، افسردگی را به ناتوانی در مدیریت چالشها، هیجانات و دشواریهای زندگی جاری ربط میدهند.